آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 18 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

آتریسا جون در 410 روزگی

سه روز تعطیل بود و بالاخره تموم شد آخه واسه ما اصلا روزهای خوبی نبود خیلی بد گذشت، همش توی یه چهاردیواری بودیم و مامی و بابایی هم خیلی ناراحت بودن فقط واسه خاطر من یه کوچولو می خندیدن و الکی جلوی من خودشون رو خوشحال نشون می دادن ولی من می دیدم که مامی چقدر ناراحته آخه ما خیلی تنهاییم و وقتی که چند روز تعطیل میشه سخت میگذره مامی من بعد از ازدواج با بابایی به این شهری که الان توش هستیم اومد و با بابایی جونم زندگی خوشگلش رو شروع کرد ولی مجبور شد که مامان جون و باباجون خودش رو تنها بذاره و به اینجا بیاد واسه همین وقتی چند روز تعطیل میشه و همه میرن خونه ی مامان و باباهاشون، مامی من هیچ جایی رو نداره که بره و خیلی ناراحت میشه، مخصوصا واسه من خیل...
17 خرداد 1393

حرف ها و حرکات جدید آتریسا جون

امروز صبح واسه اولین بار وقتی داشتم با عمو آرمان جونم بای بای می کردم یهویی گفتم بااااااااااای باااااااااای، مامی هم کلی برام ذوق کرد و به عمو گفت شنیدی آتریسا جون چی گفت و عمو هم دوباره به من گفتش که بگو بای بای و من یه بار دیگه گفتم و کلی واسم ذوق کردن  ظهری هم دومین کلمه ی جدیدم رو گفتم: چند روزی هست که وقتی میرم سمت تابم مامی واسم می خونه و میگه تاب تاب تاب بازی واسه همین منم امروز یاد گرفتم و وقتی مامی داشت می خوند منم واسه خودم شروع کردم به خوندن و گفتم تااااااب تااااااااب و همون جا بود که مامی بابایی رو صدا کرد و واسش گفت که دارم شعر می خونم و باز بابایی من رو لوس کرد سومین کلمه ای که امروز به زبون آوردم تقریبا 2 ساعت پیش بود ک...
10 خرداد 1393

نشون دادن پا و دست توسط آتریسا جون در 400 روزگی

امروز  روزه شدم مامی میگه پاهات کو آتریسا خوشگلم، منم فوری یه پام و می برم بالا و بهش نگاه می کنم و مامی هم کلی فدام میشه و من رو هی لوس میکنه  و به بابایی جونم میگه ببین جیگر طلایی چه خوب دست و پاش و می شناسه  وقتی هم گفته میشه دستات کو فوری یا دستم رو می یارم بالا یا دس دسی می کنم  یا بای بای می کنم  تقریبا 10 روزی هست که وقتی مامی کفش هام رو میده به دستم فوری میذارمش کنار پاهام وقتی این کار رو انجام میدم مامی میگه بخورم تو رو که اینقدر باهوش شدی نفسی  یه کار دیگه که انجام میدم و بابایی و مامی کلی به من می خندن اینه که  جدیدا هر وقت صدای در خروجی خونه رو می شنوم فوری بای بای می کنم  خلاصه ...
7 خرداد 1393

اولین لباس آتریسا جون ساخت دست مامی

چند وقت پیش ها مامی جونم رفته بود و کمد لباس های من و داشت مرتب می کرد که این پارچه رو که مامان جونم توی سیسمونیم گذاشته بود توجهش رو جلب کرد  و با خودش گفت که چند تا شلوارک واسه آتریسا جون بدوزم آخه هوا کم کم گرم میشه و لباسهاش همه لختیه، وقتی راه میره سر زانوهاش زخم نشه وقتی می افته، پریروز دو تا شلوارک واسم دوخت و تنم کرد ولی دیروز یهویی مامی تصمیم گرفت که این تاپ و شلوارک خوشگل  رو واسم بدوزه و تا موقعی که من از خواب بعد از ظهرم بیدار شدم آماده شده بود  واسه همین تنم کرد و دیروز با همین لباس بیرون رفتیم   ...
5 خرداد 1393

آتریسا جون در 13 ماهگی و هشتمین دندون

امروز یک ماه از یک ساله شدنم می گذره، چند تا اتفاق مهم تو همین روز افتاده: اول از همه اینکه هشتمین دندونم( ردیف پایین سمت چپ ) هم در اومد تقریبا یک هفته ای میشد که همش نق می زدم و همه چی رو گاز می گرفتم حتی دستای مامی رو هم یه بار گاز گرفتم البته آروم  دوم هم اینکه مامی میگه خیلی شیطون شدی وقتی مامی داره غذا درست میکنه منم با کابینت ها بازی می کنم البته جدیدا مامی به درهاش کش زده و هی به من میگه نه  ولی من باز هم باهاشون ور می رم جدیدترین شیطونی من این بودش که می خواستم برم داخل این کشو پایینی بشینم مامی هم میگفتش نه ولی من گریه می کردم و می خواستم برم اونجا ...
4 خرداد 1393